الان که این پست رو می‌نویسم پر از بغضم در حالیکه یکی از شادکننده ترین اتفاقا از وقتی اومدم دانشگاه برام اتفاق افتاده، اونم کمتر از دوساعت پیش! قوت بغض سازی این لحظه ها کاملا غلبه می‌کنه به همه خنده هایی که با دوستام داشتم. 

حتا صدای خنده های بچه های کلاسو می‌شنوم و سردرگمیم صدبرابر بیشتر میشه و اشک از عمق دلم راه میفته میاد لب پلکم وایمیسته! نمی‌دونم رفتارام درسته یا نه! نمی‌دونم باید چی‌کار کنم یا حتا دوست دارم چه جوری به نظر بیام؟

***

الان هم که دارم ادامه این پست رو می‌نویسم سارا و استاد عزیز رو دیدم. در بدترین موقعیت! هیچ‌کدومشون حقشون ادا نشد اون‌طوری که فکر می‌کردم. توی راه خونه‌م و دورترین راه رو انتخاب کردم چون بی حوصله‌م! فاطمه استوری گذاشته از امروز که باهم بودیم. عکس سه تاییشون بود بدون من چون من زودتر باید می‌رفتم و کلاس داشتم. اعصابم از دست نگار و اون دوست مسخره‌ اجباریش هم خورد بود که با خودش آورده بودتش! درباره استوری فاطمه فکر کردم عکس منو نذاشته چون دوست نداشته عکس دوست نگار هم باشه تو استوریش. یه دفعه دیدم سیل عذرخواهی های فاطمه رو! چرا؟ چون فکر می‌کرده من فکر کردم که دوست نداشته عکس منو استوری کنه!! نمی‌دونه اصلا برام اهمیتی نداره استوری مردم! نگار هم که استوری ای که در اون حال غریبانه گذاشتمو دید ریپلای کرد و گفت خب استوری امروزو می‌ذاشتی:| حقیقتا حالم از دغدغه های نگار به هم می‌خوره!!


مشخصات

آخرین جستجو ها