پنجره زرد



می‌خوام از انیشتین شروع کنم که منشا الهام من بوده. که فکرای گنده گنده م رو معنی و تجسمش رو برام به شکل یک دانشمند ترسیم کرده!

با زیبا قرار گذاشتیم به زندگی شخصی‌ش کاری نداشته باشیم اما حتا تک تک حرکاتش که توی فیلم genius نشون داده برای من الهام بخشه. از تنوع طلبیش گرفته تا تلاش بی انتهاش صرفا برای دیده شدن و انکار نژاد و ملیتش و نفرت از تبعیض. آخ نفرت از تبعیض. می‌گن که خانواده‌ش رو نادیده گرفته که من می‌گم برای رسیدن به انیشتین موفق نیاز به قربانی بود و اون انتخاب جبری‌ش همین بود! ممکنه شما پولت رو قربانی کنی، جایگاه اجتماعی‌ت، پارتی‌ت، دوستانت یا خانواده‌ت!

از اولین معشوقه‌ش جدا میشه به این دلیل که رابطه داشتن با کسی که مکانیزم های فیزیکی طبیعت براش جذاب نیست، احمقانه س. چون خسته‌کننده ست دائما با کسی صحبت کنی که چیزی از علم حالیش نمیشه!

مثلن وقت هایی که چارلی می‌نوشت که با فلانی درباره فیزیک قرن بیستم حرف زده از حسودی می‌مردم. تمام پیش دانشگاهی مقیم دفتر می‌شدم تا با بابا درباره مرزهای علم بحث کنم. تابستون بعد کنکور راه افتادم تو سطح شهر دنبال کسایی که می‌دونستن از کدوم راه باید دنبال علم برن.

توی کلاسی که استاد داره با نهایت احساس میگه "علم رو پس بزنید و روحتون رو بیارید جلو تا سردمدارتون بشه"، علی مشهدی میگه "به نظرم کارهای دیگه مثل پزشکی، داروسازی یا هرچیزی که علم رو به کاربرد نزدیک می‌کنه اون قداست علم رو نداره. آدم ننگش میاد که وقتش رو صرف به دست آوردن درآمد کنه!" علی تو داشتی حرف های منو برای رد مهندسی می‌زدی. حرفایی که می‌گفتم و همه به چشم یه دیوونه که کاری از دستشون براش برنمیاد با ترحم نگاهم می‌کردن و ساکت می‌موندن! انیشتین یه جایی از فیلم داشت پسرش رو از سوق پیدا کردن به سمت مهندسی نهی می‌کرد. باهمین دلیل. با دلیل این‌که نمیشه علم رو در خدمت درآمد قرارداد. اون تیکه از فیلم رو ضبط کردم به همه دنیا نشونش دادم و حالا علی داشت تمام این جنگ ها رو بازگو می‌کرد. دوست داشتم علی رو محکم بغلش کنم و بشینم ساعت ها ازش درباره سلول ها و تکامل داروین بشنوم و بعد براش از حیرت انگیزی آمیختگی فیزیک و ریاضی صحبت کنم.

دقیقا همون لحظه یکی از دخترا گفت وای من داشتم افسردگی می‌گرفتم انقدر درس خوندیم و تکلیف نوشتیم! درس؟ تکلیف؟ من فهمیده بودم که توی دانشگاه دیگه خبری از این مفاهیم نیست! بهتره اسمش رو بزاریم دانش های جالب یا ناجالب! به هرحال نمیتونم این جور آدم ها رو تحمل کنم. یهو یاد تمام دخترای مدرسه افتادم. یاد نگار که هرجا پیش میومد رمان زرد اینترنتی تعریف میکرد. یاد جانی که گریه می‌کرد از این که باید درس بخونه. یاد مهدیه که تو هر موقعیتی شروع می‌کرد به تعریف خاطره از فامیلاش یا دوستای خواهرش. و بعد از همه این ها دلم برای ماریا تنگ شد و این‌که هروقت می‌دید حالم گرفته‌ست با یه سوال چالشی فیزیک یا شیمی میومد و با ساعت ها بحث کردنمون تا مدت ها شارژ می‌شدم. اما اون هم نمی‌تونه بحث کنه یا اثبات کنه یا لذت ببره از حس هم‌نشینی با دانشمندا.

به هرحال. بعد از همه این حرفا. با این که بی حوصله م اما امیدوارم دوستای نزدیکی پیدا کنم از جنس دانشمندا. که البته اکثر بچه های کلاسمون هم همین جوری‌ن. بهتره که همین الان به سجده بیفتم و خدارو به خاطر این مرحمتش شکر کنم به جای غر زدن:)) 


فردا باید برم مدرسه برای رفع اشکال بچه های کنکوری!

اونم کی؟ من! منی که دیروز سر ساده ترین اثبات های فیزیکی سه ساعت و نیم مونده بودم و امروز یه نیم ساعتی داشتم به اندازه tan 30 فکر می‌کردم! اگر ازم بپرسن درصد فیزیکت چند شد و من یه چیزی حدودای 100 بهشون بگم یعنی بهم امیدوار می‌شن و سوالای فیزیکشونو میان می‌پرسن ازم؟ نمی‌دونن همه چی شیفت دیلیت شده احتمالا! باید فردا سوالای آزمون آزمایشیشونو دانلود کنم یه ذره بیام تو فضاشون. اونم من گریزون از کنکور و پیش دانشگاهی:|

حتما ازم می‌پرسن رتبه‌ت چند شده؟ اگه بهشون یه عدد دو رقمی بگم خیلی روم حساب باز می‌کنن حتما ولی چه اهمیتی داره واقعا؟ من دوست دارم بهشون بگم من سال کنکور به هرچیزی اهمیت می‌دادم جز کنکور! می‌خوام بگم کنکور دوره و کوچیک، نزدیکش نکنین برا خودتون و بزرگ! احتمالا مشاور می‌دونست چنین آدمی‌م که گفت لطفا بهشون اصلا مشاوره نده :دی. یعنی یه کاره بهم پیام داد گفت عزیزم لطف کن و عقایدتو برا خودت نگه دار:)

و احتمالا بهم میگن درباره رشته‌ت برامون صحبت کن! اگر تا قبل از ورود به رشته ازم می‌پرسیدن می‌تونستم راهنماییشون کنم و تمام جوانب رشته رو براشون تحلیل و تجزیه کنم اما الان حقیقتا نه! فقط می‌تونم درباره جو گروه و کلاسای کوچیک وحشتناک براشون توضیح بدم و استادای یکی دوس داشتنی تر از اون یکیش:) ولی رشته؟ انگار هیچ زمینه ای ازش ندارم! فقط می‌دونم باید سال‌ها درس بخونم تا بشم اون نقطه امیدی که همیشه تو ذهنم داشتم و هیچ‌وقت نتونستم ترسیمش کنم:))

خلاصه که هیجان دارم واسه فردا و استرس! معلمی همیشه خط قرمزم بوده و اینو پیرهن عثمون می‌کردم و به همه می‌گفتم! دارم یه قدم بهش نزدیک می‌شم و این برام واقعا عجیبه! 


؟

دوست حساب کردن دوستای سابق بی فایده ست.

نه دل‌آرا برام دوست موند نه فاطمه و ماریا و نگار و نه حتا مهسو!

این همه نفرت از کجا اومد تو دلم که وایسادم دم پردیس هنر با گریه داد زدم که با شما بهم خوش نمیگذره؟ از کجا واقعا؟

این همه درد و آوار از کجا رو سرم فروریخت که دنبال هر تسکینی که میرم خودش یه درده؟

این‌همه استرس رو از کجا آوردم که توی هرکلاسی که می‌شینم حرف نمی‌زنم تا اشکم سرازیر نشه؟ 

و مهم‌ترین سوال. از دور به نظر میومد که دانشجو شدن انقدر جانکاه باشه؟


الان که این پست رو می‌نویسم پر از بغضم در حالیکه یکی از شادکننده ترین اتفاقا از وقتی اومدم دانشگاه برام اتفاق افتاده، اونم کمتر از دوساعت پیش! قوت بغض سازی این لحظه ها کاملا غلبه می‌کنه به همه خنده هایی که با دوستام داشتم. 

حتا صدای خنده های بچه های کلاسو می‌شنوم و سردرگمیم صدبرابر بیشتر میشه و اشک از عمق دلم راه میفته میاد لب پلکم وایمیسته! نمی‌دونم رفتارام درسته یا نه! نمی‌دونم باید چی‌کار کنم یا حتا دوست دارم چه جوری به نظر بیام؟

***

الان هم که دارم ادامه این پست رو می‌نویسم سارا و استاد عزیز رو دیدم. در بدترین موقعیت! هیچ‌کدومشون حقشون ادا نشد اون‌طوری که فکر می‌کردم. توی راه خونه‌م و دورترین راه رو انتخاب کردم چون بی حوصله‌م! فاطمه استوری گذاشته از امروز که باهم بودیم. عکس سه تاییشون بود بدون من چون من زودتر باید می‌رفتم و کلاس داشتم. اعصابم از دست نگار و اون دوست مسخره‌ اجباریش هم خورد بود که با خودش آورده بودتش! درباره استوری فاطمه فکر کردم عکس منو نذاشته چون دوست نداشته عکس دوست نگار هم باشه تو استوریش. یه دفعه دیدم سیل عذرخواهی های فاطمه رو! چرا؟ چون فکر می‌کرده من فکر کردم که دوست نداشته عکس منو استوری کنه!! نمی‌دونه اصلا برام اهمیتی نداره استوری مردم! نگار هم که استوری ای که در اون حال غریبانه گذاشتمو دید ریپلای کرد و گفت خب استوری امروزو می‌ذاشتی:| حقیقتا حالم از دغدغه های نگار به هم می‌خوره!!


5

٢/ ٧/ ٩٨

روز پنجم، عین کلاس ندیده ها من و دل‌آرا و علی و محمدحسین پاشدیم اومدیم دانشگاه و بعد هم فهمیدیم از این به بعد کلاسمون امیرآباد برگزار میشه!

همون روز نرگس رو دیدم و نگار و دوستای مسخره‌ش رو! فهمیدم اولویت آدما باهم فرق داره و حقیقتا اصلا برام اهمیتی نداشت ولی نگار درگیر بود! ترس از تنهایی بعضیا رو خفه می‌کنه؛ مثلا نگار رو. غرق می‌شن تو تصوراتشون و دست دراز می‌کنن و اولین موردی که به دستشون می‌رسه رو سفت در آغوش می‌گیرن و تصاحبش می‌کنن! مثل این‌که برای بار اول به کسی بگی خودکار داری؟ و با خودت بگی آره همینه! مشالا روابط اجتماعی عالی:) و همه جا بچسبی به همون خودکاردار که نجاتت داده از حس بد تنهایی! اما من میگم دانشگاه خیلی بزرگه! بزرگ تر از اونی که تو مدرسه فکر می‌کنی راجع بهش! به چشم نمیای، حتا به چشم خودت! و وقتی تنهاییت دیده نشه چه حس بدی می‌مونه؟ هیچی! :) 

بعدش طهورا رو دیدم و سارا رو و دوباره نرگسو! این ترکیب تو دبیرستان عجیب بود و دور از ذهنم! تک تک ما از هم دور بودیم و فقط آشنا! اما حالا دانشگاه با ما چی‌کار کرد؟ شدیم دوست های نزدیکی که پناه هم‌دیگه‌ن:) چه عالی. این شد ترکیب دوست داشتنی دانشگاهی من! واسه همینه که دلم برای مدرسه تنگ نشده. مدرسه هیچ وقت چیزی فرای چارچوب های خودم برام به ارمغان نیاورده بود:)

همون‌روز بزرگ شدم! وقتی از لابه لای پارچه های سقف مسجد به آسمون آبی خیره شده بودم به چشم خودم دیدم که همه چیز اهمیتش برام افت کرد. درگیر نبودم و تازه میفهمیدم جانی و ماریا تمام این مدت منظورشون چی بوده:)

از نظر خودم مهم ترین دستاورد دانشگاه تا به اینجا برام همین بوده ^.^


4

١/ ٧/ ٩٨

روز چهارم، روز ثبت نام بود. ساعت ٨صبح دم در آموزش بودم تا معطل فرآیند ثبت نام نشوم و نشدم. لعنتی ها کارتم را هم ندادند:|

بعدش رفتم پیش فاط و فهمیدم تعریف دوست مدرسه ای یعنی دوستی که تا قبل از نتایج می‌توانی روی دوستی‌ش حساب کنی. از آن به بعد دیگر با هم آشنایید صرفا! ناراحت شدم؟ بعید می‌دانم اما درس گرفتم که زنگ نزنم مگر در جواب زنگ های دیگران :) 


3

٣١/۶/٩٨

روز سوم، روز آیین ورودی بود. پر از شوق و ذوق و دوستی های پنهان و آشکار.راحله رو هم دیدم و اون همه ذوقش از دیدنم عجیب بود! دوستش داشتم و باید یادم بمونه که چه قدر! :)

ثبت نام هم برام ذوق داشت خیلی. من باورم نمیشد رشته قبولی ام رو. تنها مدرک رجوعم سایت سنجش بود و رفرش های پی در پی! با ثبت نام دیگه همه چیز ثابت می‌شد. به من، به آموزش، به دانشگاه و از همه مهم تر به نگهبان دم در که پیگیر کارت دانشجوییه! خب اون روز هم روز ثبت نام ما بومی ها نبود! با اعصاب داغون و خستگی بی حد رفتم خونه و یاد گرفتم ذوق کور شدنی نیست! چه با خستگی چه با هرچیز دیگه. یه چیز دیگه هم همونجا فهمیدم. تعصب داشتن روی اسم دانشگاه، جامه تنگیه که زیبا نیست چندان هم، چه با نام شریف چه با نام تهران:) 


2

٩/۶/٩٨

روز دوم، روز مصاحبه بود. روز پذیرش خودم! کنار آمدن با این‌که باید افسانه بهترین بودن را بگذارم کنار! اولین و احتمالا آخرین تخفیف را هم همانجا دریافت کردم از دانشگاه! دانشگاهی که قرار است به کسی رحم نکند در اولین وهله روی خوشش را به من نشان داد و تمام! بعد از آن من شدم دانشجوی بیوتکنولوژی دکتری تخصصی پیوسته دانشگاه تهران.


1

روزهایی که زیر سایه نام بیوتکنولوژی در دانشگاه پا می گذاشتم هنوز از تعداد انگشتان دستم نکرده اند! 10 روز اما به اندازه 10هزار ساعت:)

١٩/۵/٩٨

روز اول، روز همایش بود! دیدم آرمان و هدف و موفقیت آن قدرها هم مفاهیم دور از ذهنی نیستند. دیدم شجاعانی را که قدم نهاده و جان نه چندان بر کف حتا، پیش می روند و رسیده اند به آمال. عجیب این نبود که هرجا بروم پر است از افرادی که نهایت کارشان را موفقیت نامگذاری کرده اند! من آن روز دیدم دانشجویان و اساتیدی را که موفقیت خود را تحسین می‌کردند و به غایت کار خود رسیده بودند. و دیدم اساتید و موفقانی را که نگاه به جلو داشتند و در نظرشان کار تحسین برانگیز و بزرگی برای ارائه نداشتند! ایستادن و لذت بردن از موفقیت، اولین عامل شکست موفقیت های بزرگ است. این را آن روز متوجه شدم. 


روز اولی که علی مشهدی رو دیدم خواستم بهش بگم سلام صادق :)

بس که شبیه صادق بود. توی این یک ماه هرروز دلم رو براش تنگ کرد! برای هر حرف فلسفیش و برای هر بازی که تا چند سال پیش باهم می‌کردیم. 

حالا که اومدم پیشش بهش میگم که علی مشهدی شبیهشه و چرا. به گمونم ناراحت میشه از این‌که انقدر به پسرای کلاسمون توجه کردم ولی به روی خودش نمیاره! می‌شینم از در و دیوار باهاش حرف می‌زنم. که کلاسشون چه جوریه و چه جوری باهم مباحثه می‌کنند. دوست دارم پنیر پیتزا بریزم رو حرفای صادق و کش بیاد. هم لحظه هایی که نشسته و داره باهام صحبت میکنه و هم خود کلمه هاش؛ شاید یه ذره از سرعتش کم بشه و بیشتر حرفاشو بفهمم. به هرحال اون ازم نمی‌پرسه چه خبر از کلاسمون؟ چون می‌دونه اگر بپرسه با هم‌بازی بچگیاش مواجه نمیشه و اون چیزی که دوست داره بشنوه رو نمی‌شنوه!

دیشب برای هزارمین بار وقتی خوابم نمی برد فکر کردم خوش به حال زن صادق! حقیقتا دختر خوش‌بختی خواهد شد و این رو حس خواهد کرد:)

فکر نمی‌کنم درباره هیچ پسر دیگه ای بتونم انقدر خوش بینانه و زیبا فکر کنم حتا درباره علی مشهدی که خیلی شبیه صادقه! :) 


اسمت رو با یه :) اضافه تر سیو می‌کنم. خب می‌دونی اگر بخوام هر وقت که بهم حس خوبی هدیه میدی یه پرانتز به جلوی اسمت اضافه کنم، احتمالا به همین زودی ها منصرف می‌شم از این تصمیم انقدر که جلوی اسمت پر میشه از دو نقطه پرانتز ها:)

فکر می‌کردم بعد از زیبا و مهسو که میشه باهاشون زیر بارون دویید، قدم زد، بدون ترس از خیس شدن راه رو طولانی تر کرد و بوی بارون رو حس کرد، کسی با این خصوصیات تو دنیا وجود نداره اما تو همین کارو کردی بدون اینکه سال ها باهام دوست بوده باشی:)

و شاید ندونی دختر. خیلی وقت بود که با هیچکس اینقدر راحت صحبت نکرده بودم! معجزه ای که امروز اتفاق افتاد معجزه تکلم بود و لاغیر:)


امروز دومین روز از اون ده روز تعطیلی که قرار بود بترمش با درس و تفریح هم گذشت.

فکر میکردم یه روزشو با گروه میرم اردو و 9 روزشو میرم بابل و از این خونه به اون خونه می چرخم و برا خودم حال می کنم پیش دخترعمه ها:)

گروه که اردو رو کنسل کرد با خودم فکر کردم حالا یه روز بیشتر میرم بابل. حالا اشکالی نداره که!

مامان اینا حتا به بابل رفتنم رضایت ندادن و با خودم فکر کردم هرروز با یکی از دوستام تا ظهر میرم اینور اونور و بعد هم تا شب درسم رو می خونم!

دیروز رفتم لیست فیلمای سینما رو درآوردم و با تمام وجودم دوست داشتم که 6 تا از اون فیلما رو روی پرده سینما ببینم. به هرکسی که فکر میکردم شاید یه ذره باهاش بهم خوش بگذره پیام دادم که بیاد فردا بریم بیرون. هرجا که اون میگه و هر زمانی که اون می خواد!

اما هیچی نشد! امروز موندم تو خونه و به شوفاژا زل زدم بلکه با انرژی که بهشون میدم گرم شن، اتاقم رو جمع کردم و کیک درست کردم! دریغ از یک سکانس فیلم و دریغ از یک کلمه درس!!

حالا انقدر بی حوصله و ناامیدم که آرزو می کنم زودتر این تعطیلات تموم شه و روند زندگی همونقدر عادی بشه که باید باشه :)


تا همین دو دیقه پیش حرفم این بود که چی می‌شد اگه من هم تو قرن حافظ و سعدی به دنیا می‌اومدم تا بیشتر خوش باشم؟ یا اگر توی قرن بیستم اروپا زندگی می‌کردم احتمالا تکلیفم خیلی خیلی مشخص تر بود. اصلا همه این‌ها نه. چهل سال زودتر  پام رو توی همین دنیایی که مصطفا توش بوده می‌ذاشتم و تا قبل از شهادتش تعریف خدا و الوهیت و زندگی رو ازش می‌شنیدم.

اما الان که کلاس 10 تا 12 کنسل شده، اول حرص می‌خورم که اگر تلگرام داشتم می‌فهمیدم و از همون 8ونیم بعد از حضور و غیاب راه می‌افتادم و می بریدم از دانشگاه. و بعد خوش خوشان وقتی بچه ها دارن برا خودشون میگن حالا چه کنیم این سه ساعت بیکاریمونو، من یه تپسی می‌گیرم به مقصد تو مهسو:)

اصلا دلخوشی من همینه که توی قرن مدرن زندگی می‌کنم و با یه کلیک یکی میاد دنبالم تا بیام پیشت و از قضا که نگرانی گم کردن مسیر هم ندارم و جاده چه همواره:)))

 

پ.ن: عنوان، آهنگ احسانه:) 


امروز خشم فوران می‌کرد توی خونه! هرکی دریافتش می‌کرد بعد از چند لحظه تاب‌آوری پرتش می‌کرد سمت بقیه. زیبا خودش رو زد! بابا قوطی سس رو جوری پرتاب کرد روی میز که لکه های سس تا اتاق پذیرایی رسیده بود، من خودم به شخصه با گریه و بغض تک تکشونو دستمال کشیدم و پاک کردم. مامان هم موقع بازخواست کردناش دندوناش رو روی هم فشار می‌داد و می‌زد محکم روی ظرف شیشه ای رو میز شیشه ای!

اما من آروم و بی صدا نگاهشون کردم، گوش دادمشون، بابا رو بغل کردم و بوسیدمش، مامان رو راضی کردم با پاک کردن برنامه های روی گوشیم و رفتم توی اتاق زیبا تا بغلش کنم ولی راهم نداد به آغوشش! این همه آرامش یعنی من حالم خوبه؟ یا یعنی بی‌خیالم؟

حالا همه شون خوابیدن. آروم و بی صدا و من هنوز دارم آتیش می‌گیرم، بی سروصدا:) 


چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی

جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

 

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه ای برون آی، ای کوکب هدایت

 

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان واین راه بی نهایت

 

پ. ن:یه چیزی هم میگم و چراغا رو خاموش می‌کنم و می‌ذارم به حال خودتون باشین : کاشکی هنوز مهسو اینجا رو میخوند:) 


دیروز مامان یه کلیپ گذاشته بود که آقاعه توش می گفت همه شخصیت ما دست فلان کشور و فلان گروهه و در راستای همین حرفش هم اظهار داشت که شما به بغل دستیت ایمیل بزنی اول میره تا اونور دنیا تو سرورای اونا و بعد برمی گرده پیش شما.

خلاصه که خواستم بگم اونو نمی دونم ولی فکر کنم مامانم یه سرور نامرئی داره که کافیه من یه کلمه تو دنیای مجازی بگم تا بره تو سرور اون و بعد برسه به دست طرف!! وگرنه امکان نداره این حجم از هماهنگی!!

 

پ.ن: فعلا از هر شبکه اجتماعی که فکرشو بکنین دورم به جز همین بلاگ و اسمس. تا ببینیم خدا چی میخواد! :)


یه جای این زندگی باگ داره! یه باگ گنده!و گرنه دلیلی نداره بعد از زنجان یه سال و نیم پیش، دیگه مزه هیچ مسافرتی زیر زبونم نمونده باشه! ماریا علی رغم میلش رفته بود زنجان و من تمام مدت سفرش داشتم از حال خوب اونجا می‌گفتم. حال خوبی که اون درکش نمی‌کرد چون همه مسافرت‌ها براش طعم زندگی داره. یه مسافرت عادی شبیه همه مسافرت‌های همه مردم، پر از شادی.

سوال من اینه برای شما شادی دقیقا چه معنایی داره که میتونین توی عروسی یا مسافرت خلاصه‌ش کنین؟

یه روزی با گریه به مشاور گفتم عروسی دقیقا کجاش خوش میگذره که مردم میگن؟ سخت ترین اتفاق زندگی من ازدواج داداش بود. حالا نه مشاوری هست و نه همدمی! شما بگین مسافرت جز خستگی، هیاهو، کلافگی چی همراه خودش داره که اسمش رو میذارین شادی؟


احتمالا آدم ها متناسب با میزان حماقتشون، دوست پیدا می‌کنن. 

و قطعا متناسب با بالا پایین شدن هورمون های بدنشون، حرفای عجیب غریبی به دوستاشون می‌زنن.

و نهایتا متناسب با میزان تنهایی‌شون، عذرخواهی می‌کنن نه چون مقصرن! فقط چون میخوان از اینی که هستن تنهاتر نشن!

 

پ. ن: شاید بشه به جای لفظ تنهایی، از ترسو بودن هم استفاده کرد.

آدم ها همونقدر که ترسو هستن، بی دلیل عذرخواهی می‌کنن. ترس تنها موندن:) 


اگر سال‌ها بعد، از من بپرسی شب تولد 19 سالگیت چگونه گذشت؟ خواهم گفت با افسردگی! احتمالا بعد ها مرضی یافت می‌شود که مردم هرسال در شب مشخصی افسردگی حاد می‌گیرند. مثلا سالگرد تولدشان، نوبل گرفتنشان یا شاید فوت یکی از عزیزانشان! تا جایی که ذهنم یاری می‌کند از هفت سال پیش تا الان، هفت سال پیاپی است که شب 27آبان برایم شب غیر قابل تحملی‌ست! اما امسال انگار با تمام سال‌ها فرق دارد. دلتنگی عجیبی پشت پلک هایم را گرفته. نه مثل دیشب که اشتیاق حرف زدن با تو را داشتم و حرفم را که زدم حالم بهتر شد! نه مثل دیشب نه مثل هیچ شب دیگر.

امروز از دست قراری که یک عمر برای رد کردنش معذب بودم، راحت شدم. رفتم سر قرار و ناهاری را که باید از سلف آزاد می‌خریدم را مجانی به عنوان هدیه تولد خوردم:) امروز کسی را دیدم که یک سال و حدودا نیم است که اظهار نفرت از او را فریاد می‌زنم. رفتم توی دفتر و برای خودم چای نارگیل عزیزم را ریختم و درباره شلوغی ها و وضع درسی با او صحبت کردم. دلسوزانه کمکم کرد و یک کلاس زبان عالی پیشنهاد داد:) روزهایی که مدرسه می‌روم برای رفع اشکال، بچه ها خیال می‌کنند دائره المعارفی، گوگلی، چیزی هستم! از دنیا و مافیها، درون سلول، میان ستاره ها، دانشگاه، مدرسه، کنکور، حتا احکام نماز و دستورپخت آش رشته(!!) سوال می‌پرسند. حقیقتا از سخت‌ترین روزهای دنیا به حساب می‌آیند. تا به حال نشده از سوالی سربلند بیرون نیایم ولی هردفعه احساس خوشحالی بی مانندی درونم را پر می‌کند. امروز بهتر از همیشه سوال جواب دادم، به بچه ها مشاوره دادم و عملکرد مدرسه را نقد کردم!:) از قضا که امروز بعد از سه هفته پیاپی اولین دوشنبه ای‌ست که هنوز چیزی را به افتضاح ترین حالت نشکانده‌م:)

میبینید همه جملاتم منفی شروع شد و مثبت تمام شد:) این یعنی امروز نباید روز خوبی می‌شد اما باران صبح هدیه ای بود که برای تولدم برگزیدمش. احتمالا امروز نباید خوب پیش می‌رفت اما رفت و من همچنان قانون شب تولدم را نقض نمی‌کنم. احتمالا حتا به قیمت هزاران هزار تبریک و لبخند:))

افسرده‌م نه چون اینترنت ها قطع شده و دیگر واقعا شده ایم همان کشور عقب مانده معروف. و نه چون شرایط کشور شبیه جنگ داخلی شده و موقع خروج از دانشگاه مجبورم تک تک درها را به امید باز بودن امتحان کنم! حتا نه چون ساج می‌گوید مردم مرده‌اند و نه چون دولت دم بر نمی‌آورد.

احتمالا چون دلم برای 18 سالگی زیبا و باشکوهم تنگ می‌شود. احتمالا چون هیچ سال دیگری پیش نمی‌آید که در آن هم داداش داماد شود و هم پسردایی‌م. چون دیگر هیچ‌وقت با این حجم از خامی و سردرگمی در دانشگاه قبول نمی‌شوم. چون دیگر مجبور نیستم کسانی را تحمل کنم که دوست می‌پندارمشان و دشمن می‌بینمشان! چون دیگر در هیچ سالی از زندگی‌م بی گواهینامه رانندگی نمی‌کنم. چون دیگر اولین باری نیست که سه روز تمام پیاده روی می‌کنم.

و دوست ندارم 19 بیاید. چرا؟ فعلا بزرگترین دلیلم این است که از مسئولیت بزرگی مثل رای دادن ابا دارم:)

اگر در آداب شب تولد چشم بستن و در دل آرزو کردن و شمع فوت کردن وارد شده ست، جسارتا آرزوی من را بگذارید کنار تحت عنوان "پیشرفت، نه برای خودم که برای همه جامدات و سیالات و جانداران:)"


1

اکیپ نرگس اینا برام ناخوشایندترین پدیده دانشگاهه. توصیف حسم بهشون یه کم سخته ولی شاید تصورش آسون باشه! چندین نفر چادری جمع شده دور یک نفر. اون نفر؟ نرگس! دوست زیبای من! حالا دیگه ازش گریزونم نه فقط چون یه چشمی رو میگیره، که چون اون هم من رو نمی‌پذیره! احتمالا چون چندان خوب و سر به زیر به نظر نمیام! چون پسرا رو توی کلاس به اسم صدا میکنم و به محض این‌که کلاس کنسل میشه با همه بچه ها راه میفتم سمت سر در تا عضوی از یک اعتراض کوچکِ دانشجوییِ بی هدف اما باحال قرار بگیرم. شاید هم چون چند بار توی کتابخونه دیده که داشتم با دوتا از پسرا درس می‌خوندم! به هرحال به نظر میرسه من اونقدرها هم دختر خوبی نیستم. انتظاراتتون رو از من بیارید پایین تر:)

 

2

خیلی وقته دنبال یه پایه برای درس خوندن می‌گردم! بی استعداد ترینم برای خوندن درس هایی که دوستشون ندارم، زیادن و کسی سراغی ازشون نمیگیره! شاید ساعت مطالعه م از ساعت مطالعه توی دوران راهنماییم هم کمتر باشه.(اون دوران طلایی رو که میگم مورد داشتم که توی دفتر وارد کردم 5 دیقه مطالعه در کل هفته!)

به دل‌آرا رو انداختم و دیدم خیلی هم به درد بخور نیست و از قضا وقتی محمدعلی اومد ازم سوال پرسید و ساعت ها روی سواله بحث کردیم دیدم این همون آدمیه که دوست دارم تمامِ تمامِ تمام درسای ترم رو باهاش بخونم:) پر از انگیزه درس خوندنه و روزانه 25 ساعته داره درس می‌خونه انگار! حالا کی روش رو داره بره بهش بگه؟

 

3

کاش پیام می‌داد

کامنت می‌ذاشت

زنگ می‌زد

یا حتا پامیشد میومد دانشگاه پیشم!

امروز دم آبخوری گروه انگار دیدمش!!:) 

دلم حقیقتا براش تنگ شده.


چند روز پیش داشتم به یکی از دوستان می‌گفتم :"نه چپی‌م، نه راستی!" اونموقع به زبونم نیومد ولی این یعنی من هیچ وابستگی ای به این خاک ندارم! هر اتفاق با دلداری "میری خارج همه چی درست میشه" همراهه و این یعنی نه جانم! من اون‌قدر قوی نیستم که به خاکی وفادار بمونم که این‌قدر حال‌خراب‌کنه:)
اومدم بگم از سانسور متنفرم. و سانسور کاریه که من دارم می‌کنم با خودم؛ این دولت احمق هم! :)
من همین الان به اینترنت نیاز دارم. به یه کامپایلر آنلاین سی پلاس پلاس. به این‌که کسی بزرگترین امیدها رو بریزه توی قلبم. به این که کسی به من و رشته ای که می‌خونم افتخار کنه و آرزوهام رو بفهمه!

به مهسو میگم زیباتر از هرچیزی توی این دنیا برای من دانشمند شدنه و براش توضیح میدم که چطور ازدواج می‌تونه مانع رسیدن به این آرزو بشه! حقیقت اینه من از هرچیزی که مانع بشه برای رسیدن به این زیبایی، بیزارم! چه قطعی اینترنت باشه، چه گرونی بنزین، چه لغو ویزا و چه ازدواج! :) 


1

بالاخره یکی هم درباره پروژه ریاضی با من حرف زد! این عالیه؟ نه اصلا! فکرشم از ذهنم انداخته بودم بیرون. یه دفعه محمدحسین اومد یه امیدی رو زنده کرد که باید خودم پیگیرش می‌شدم. شدم؟ نه! به جاش خودم رو مشغول به تلفنی صحبت کردن نشون دادم تا بی‌خیالم بشه:)

بهش گفتم برو از ماهان بپرس تا بهت دخترای زیستی رو معرفی کنه. گفت "کسی که اون پیشنهاد بده به درد پروژه های دیگه ای می‌خوره!" با وجود پادردی که داشتم سرعتم رو بیشتر کردم! گفت تو برو به دلارا بگو من نمیتونم بهش بگم. گفتم پس چه‌جوری به من گفتی؟ گفت "میدونی زهرا؟ وقتی تو با کسی حرف می‌زنی بقیه فکر نمی‌کنن چیزی بینتونه." واقعا چی می‌تونستم بگم؟ فقط فکر کردم یعنی انقدر احمق به نظر میام؟

 

2

اومدم سر کلاس و بی حوصله‌م. دارم پست می‌نویسم در حالی که مکانیک کوانتوم داره میره جلو و انگار مرزهای علم داره سر کلاس فتح میشه و من هیچی متوجه نمی‌شم! کلاس ساعت یکمون کنسل شد و دوییدم رفتم کتابخونه یه ذره درس بخونم. وسطش عذاب وجدان گرفتم به محمد حسین پیام دادم که "سلام اگه کسی رو پیدا نکردی من به دلارا میگم هروقت دیدمش!" گفت "سلام ممنون. مسکه کلاس رو انداختن زود تر بیا همون کلاس یک شنبه ها" دقیقا با همین ادبیات:/ گفتم"کِی؟" گفت نیم ساعته شایسته تو کلاسه!

نگفتم لعنت به همتون! تف هم ننداختم دم در کلاس وقتی درو باز کردم. ولی آشغالا یعنی من تا بهتون پیام ندم شما همتون فکر میکنین کلاسمون 13 نفره‌س؟

 

3

بگذریم.بهتره همه اینا بمیرن:)

بالاخره بعد از مدت ها برنامه ریزی امروز با سارا رفتیم فلافل مروی:))

عجیب خوب بود.

اگه خواستم یه روز معشوقم رو ناهار مهمون کنم احتمالا می‌برمش همونجا:) البته  ممکنه خیلی ها به جز اونم ببرم همونجای عالی^.^


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها